جهان یک زن



«الطَّلاقُ مَرَّتانِ فَإِمْساکٌ بِمَعْرُوف أَوْ تَسْریحٌ بِإِحْسان وَ لا یَحِلُّ لَکُمْ أَنْ تَأْخُذُوا مِمّا آتَیْتُمُوهُنَّ شَیْئاً إِلاّ أَنْ یَخافا أَلاّ یُقیما حُدُودَ اللّهِ.»


متن زیر از تفسیر المیزان و تبیین آیه «۲۲۹» سوره بقره است:

« توضیح آنکه اساساً تقیید به معروف و احسان برای جلوگیری از فسادهایی است که ممکن است در اثر سوء‌استفاده از حکم شرعی بروز کند، مثلاً در مورد امساک ممکن است زن به منظور اضرار و اذیت نگه داشته شود؛ لذا حکم امساک با کلمه  «بمعروف» تقیید شده تا از این گونه اعمال غرض ها جلوگیری شود و در مورد تسریح ممکن است شوهر قسمتی از مهریه زن را ندهد و او را رها کند و بسا این عمل در میان مردم رایج شود به طوری که هیچ زشت و خلاف متعارف نباشد به همین جهت قید «بمعروف» برای جلوگیری از آن کافی نیست و لذا در این مورد به مناسبت این که بلافاصله می فرماید «و لا یحل لکم.» یعنی برای شما جایز نیست از آنچه به ایشان داده اید چیزی بگیرید حکم تسریح با کلمه «باحسان» مقید شده است. به علاوه این قید موجب تدارک مزیتی می‌شود که زن در زندگی شویی داشته و اکنون در اثر جدایی از دست داده است و اگر در اینجا هم «بمعروف» گفته شده بود این نکته فوت می شد.


نکته: علامه طباطبایی در جایی دیگر از کتاب معروف را امری میداند که انسان با ذوق اجتماعی خود میشناسد.  «تسریح» را طلاقی که بعد از آن رجوع واقع نشود و «امساک» را نگه داشتن معنی می‌کند.



خیلی ها به صحبت های فاطمه معتمد آریا واکنش نشان دادند. اکثر واکنش ها هم تهاجمی بود. واقعا من دوست دارم از همه شان بپرسم که واقعا شما بعد از شنیدن صحبت های معتمدآریا فقط عصبانی شدید؟! صحبت های معتمدآریا از جنس صحبت های یک معترض آن هم از نوع پررویش بود. وقتی اعتراض به سمت پررویی می‌رود آدمیزاد اول متعجب می‌شود، مثل همه مان بعد از شنیدن حرفهای معتمدآریا؛ و بعدتر احساسات دیگر مثل عصبانیت به آن اضافه می‌شود. ولی اشکال اینجاست که همه فقط با حس عصبانیت جواب دادند. معتمدآریا بعد از انقلاب ظهور یافت، فعالیت کرد، حدود پنجاه فیلم سینمایی بازی کرد و فقط چهار سیمرغ بلورین گرفت که جزو رکورداران دریافت کننده سیمرغ است. البته غیر از اینها نامزدی در جشنواره و جوایز در دیگر جشنواره های ایران هم است.انصافا آدم بعد از خواندن اینها غیر از تعجب، خنده اش هم می‌گیرد که واقعا چه اتفاقی بیش از این باید برای یک بازیگر بیفتد تا راضی شود؟! همان زمان ها که فاطمه معتمدآریا با ساخته های ایرج طهماسب مورد توجه قرار گرفت مهرانه مهین ترابی هم با سریال های بیژن بیرنگ مشهور شد. ولی مهرانه مهین ترابی نه تنها هیچ جایزه ای نگرفته با توجه به آن همه بازی های عالی و خاطره سازی هایی که در ذهنمان ایجاد کرده حتی یک بزرگداشت هم برایش نگرفته اند.
البته اعتراض خانم بازیگر از یک جهت درست است. اینکه سینمای جمهوری اسلامی بلد نیست بعد از ده سال شخص دیگری را جایگزین کند و هنوز چشمش دنبال شخصی ست که ممنوع التصویر شده و برایش مراسم بزرگداشت هم برگزار میکند؛ من را هم پررو میکند :)



با توجه به نقدها و نظراتی که در مورد پست مربوط به پدرسالاری دریافت کردم در تکمله بحث پیش چند نکته را متذکر می‌شوم

 

بحث های جامعه شناسی همیشه چندعاملی بوده اند. در واقع به دلیل پیچیدگی انسان و تاثیرگذاری و تاثیرپذیری انسان از عوامل مختلف این بحث ها تک ساحتی نیستند. قطعا در این مورد خاص عوامل متعددی دخیل هستند. اینکه ساختارهای دولت خیلی اوقات با یک مادرشاغل همراهی نمیکند؛ یا حتی اینکه بعضی مردان سختی های یک همسر شاغل را نمی‌پذیرند و در نتیجه همراهی شایسته ای ندارند و گاهی حتی برای این همراهی آموزشی ندیده اند؛ از عوامل مهم دیگر است. اینکه بنده فقط به یک عامل اشاره کردم به دلیل ریز شدن و جزیی کردن آن عامل و دیده شدنش بود؛ نه از باب انکار دیگر عوامل. به قول طلبه های علوم دینی " اثبات شی نفی ما عدا نمیکند"

 

در همین متن کوتاه بنده از کمال مادری و اهمیت و اولویت مادری صحبت کردم ولی گویا کافی نبوده است! آن مطلب طرح یک موضوعی بود که به آن توجهی نشده بود و آن هم تفکر ن بود. تفکر قطعا قبل از عمل اتفاق می افتد و چه بسا گاهی عملی هم صورت نگیرد. در متن مثال مادری که دو فرزند دارد را بیان کردم و این مثال مبتنی بر تفکر ن بود و نه عملکردشان. در واقع ن با موقعیت مشابه با آن مثال،حتی در ذهنشان تزاحم بین دو تکلیف اتفاق نمی افتد. چه بسا در مقام عمل و سنجیدن شرایط، تکلیف زن در آن شرایط ماندن در خانه باشد.

 

منظور از حضور اجتماعی، شغل نبود. گرچه شاغل بودن یکی از جنبه های حضور اجتماعی محسوب میشود ولی تنها مورد آن نیست. تاکیدم در متن نیز حضور موثر اجتماعی بود که بعضی اوقات این امر با شاغل بودن محقق نمی‌شود! حضور اجتماعی برای یک زن میتواند رفتن به کلاس هنری یا ورزشی باشد؛ برای شخص دیگر معلمی باشد؛ برای زن دیگری نوشتن باشد؛ برای دیگری فعالیت در مسجد محل باشد؛ برای شخص دیگر انجام پروژه های تحقیقاتی باشد؛ برای دیگری مدیریت باشد و. مهم این است با توجه به توانش کاری موثر و مفید انجام دهد که هم حال خودش و هم حال جامعه را خوب کند؛ وگرنه بنده یکی از مخالفان تشویق زان به اشتغال هستم. میتوانم بگویم این همه توجه و تاکید بر اشتغال ن بیش از همه به خود ن لطمه زده است. تاکید بر اشتغال ن آن زمانی خوب است که شغلی در شان زن و در راستای شکوفایی استعدادهایش باشد.اسلام با عدم تکلیف زن به نان آوری و واگذاری این تکلیف بر دوش مردان در واقع یک موقعیت ممتاز و به دور از دغدغه مادی برای رشد و شکوفایی زن فراهم کرده است.نکته ای که در جامعه ما مغفول مانده و به جای آنکه ن به رشد شخصیت (مادی و معنوی) تشویق شوند به اشتغال تشویق میشوند. به جای آنکه ن به متخصص شدن و نخبه شدن ترغیب شوند به شاغل شدن ترغیب میشوند.



 یا  «آیا اعتقادات بتی فریدان توانسته اوضاع ن ایرانی را بهبود ببخشد؟»


این یادداشت، متنی جامعه شناسی مبتنی بر اصطلاحات سخت و پشت هم و مترداف و پیچیده نیست. این متن یک مطلب جامعه شناسی ساده است.


اینکه همه حرف و دودوتا چهارتای فمینیست ها یا حداقل فمینیستهایی که حرفشان در ایران خریدار دارد و به زبانها و اشکال مختلف بیان میشود این است که «همه مشکلات از پدرسالاری ست» تا کی می‌خواهد ادامه داشته باشد؟ تا چه زمانی قرار است چشممان را ببندیم و همه چیز را به پدرسالاری ربط دهیم؟ پدر سالاری به معنای عام و خاصش( تاثیر جهان شمول و همگانی مردان در همه ساخت های اجتماعی و فراتر از آن روی ذهن و علم تک تک آدمها)

واقعا مشکل ن ایران این است؟ نمی‌خواهد خیلی فکر کنید؛ فقط هر کدامتان به مردان دور و برتان فکر کنید. چند درصدتان با حمایت و پشتیبانی و حتی گاهی تشویق و اصرار پدر یا همسرتان برای درس خواندن روبه رو بودید؟ در بین اطرافیانتان چطور؟خیلی ساده است بعد از انقلاب همزمان با افزایش حق گرایی به جای تکلیف گرایی  مردم، حق گرایی ن هم به سرعت مطرح شد. حق گرایی ن یعنی حق زن برای تحصیل، اشتغال، حضور اجتماعی و .اول بدون همراهی مردان ولی بعد با همراهی و همدلی و کمک و تشویق مردان.

اینکه ن سرزمین من حضور اجتماعیشان کم هست یا اینطور بگویم حضور موثر اجتماعیشان کم است علتش پدرسالاری نیست. علتش گاهی بی حوصلگی و بیشتر مواقع تفکر این ن است. اینکه ن بر اساس سنتها و فرهنگ ایرانی معتقدند به اینکه تکلیف زن فقط مادر بودن و همسر بودن است عامل بسیار مهم و به نظر بنده اصلی این امر است. بگذارید یک مثال بزنم

فرض کنید مادری دو فرزند کوچک دارد.در کنکور شرکت میکند و قبول میشود به دانشگاه هم میرود و بعد از مدتی انصراف میدهد. چرا؟ برای اینکه به نظر خودش و مادر و مادربزرگش زن باید دراین موقعیت به بچه اش برسد و آن زن هم هیچ وقت به این فکر نخواهد کرد که شاید درس خواندن تکلیف شرعی اش باشد.

بنا بر نظر آیت الله ای، شهید مرتضی مطهری، آیت الله جوادی آملی حضور زن در اجتماع(به هرنحو) گاهی تکلیف زن است. اینکه ما این تکلیف اجتماعی را نمی‌بینیم و فقط به تکلیف خانوادگی نگاه می‌کنیم موجب شده خیلی از افراد موثر و درس‌خوانده خانه نشین شوند. یا حتی موجب شده پست های مهم مدیریتی و حساس را قبول نکنند. به زبان ساده دین و دینی که اتفاقا از زبان مردان بیان شده ما را به سمت جامعه سوق می‌دهند و خودمان تمایلی به آن نداریم. درست است مادری و همسری مهمترین وظیفه یک زن است وبه قول آیت الله جوادی آملی مادری کمال یک زن است ولی مادری و همسری و خانواده تنها تکلیف زن نیست. بخصوص نی که تحصیلکرده هستند اگر بدانند جایی در این ایران پهناور میتوانند موثر باشند و کاری انجام دهند که از عهده خیلی ها بر نمی آید و باز هم درخانه بنشینند مسئول هستند.

می‌توانید بگویید این هم نوعی پدرسالاری ست. قبول دارم. ولی پدرسالاری که از ذهن مردان دارد پاک میشود و توسط خود ن بازتولید میشود.


ما آدم‌های امروزی عادت کرده‌ایم همیشه :|  یا :(  باشیم. قیافه‌های حال خوب کن :) یا :D را هم‌ گذاشته‌ایم برای دنیای مجازی و آدم‌هایی که سالی یک‌بار می‌بینیمشان.ما آدم‌های امروزی به غر زدن و ناراحت بودن و شکایت کردن عادت کرده ایم؛ ظاهر شیک و قشنگ و اتوکشیده‌مان را حفظ میکنیم برای آدم‌های دور و باطن له و خسته و داغانمان را گذاشته‌ایم برای آدم‌های نزدیک؛ آدم‌هایی که دوستشان داریم و هرروز چشم در چشم می شویم با آنها. دلیل همه ی رفتارهایمان را هم همین میدانیم : ” بالاخره من هم آدمم یک‌جایی کم می آورم

این بدترین شکل دورویی ست.ظاهر خوشحال برای آدم های دور و باطن ناراحت برای آدم‌های نزدیک.آدم‌هایی که نفسمان به نفسشان بند است.آدم‌هایی که «بودنشان» به تنهایی می تواند دلیل خوب بودن،خوب شدن و خوب ماندنمان باشد.

حیف که ما فقط بلدیم از دور برای آدم‌ها دست تکان دهیم.



درباره این روز فرخنده و مبارک، روز کتاب و کتابخوانی و کتابدار منظورم است، میتوانم بگویم که هیچ هم نباید به جناب حافظ گوش دهیم! مصرع بالا را عرض میکنم؛ اتفاقا این روزها برای کتاب خواندن نه باید منتظر فراغت موعود! بود و نه حتی منتظر یک جای خلوت و آرام و کتابخانه و اتاق مطالعه و چمن و گل و گار. بلکه در هرحالی و جایی باید خواند؛ اتوبوس، مترو، صف، مطب دکتر، استراحت بین کارهای خانه، هنگام ترافیک حتی هنگام پخش آگهی بازرگانی!

نکته دیگر اینکه دنبال حال خوب برای کتاب خواندن نباشیم باید خودمان را بیندازیم در دل ماجرا. حتی آن هنگام که حوصله کتاب خواندن نداریم فقط کافیست چند صفحه کتاب بخوانیم بعد بدون آنکه متوجه شویم یارمهربان دستمان را می‌گیرد و ما را با خود میبرد :)


از ماشین بیرون را نگاه می‌کردم و طبیعتا خیابان است و تعداد زیادی مغازه پشت سرهم. چشمم مغازه‌ها را دنبال می‌کرد تقریبا از یک جایی به بعد هیچ مغازه ای ندیدم مگر مغازه هایی با تزیینات و لوازم کریسمس. سرم را چرخاندم دیدم آن سمت هم همینطور است. بعید می‌دانم پرجمعیت ترین کشورهای مسیحی هم اینطور باشند این طور پشت هم و بدون وقفه تزئینات کریسمس بفروشند. با خودم فکر کردم مگر ما چقدر مسیحی و ارمنی در کشور داریم؟ مگر جز این است که اینها بیشتر از خانه های مسیحی خانه های مسلمان را تزیین می‌کند؟ راستش را بخواهید در کنار این فکرها فکرهای ناپخته تری هم بودند؛ آنهایی که دلشان می‌خواست یک سری به آن مغازه های پرزرق و برق بزنند. از بین آن همه وسایل متنوع و زیبا و خوشرنگ، کاج ها با آن گوی های آویزان بهشان یک چیز دیگر بودند و من چقدر دلم یکی از آن کاج ها را می‌خواست.

می‌دانم هیچ وقت اینکار را نخواهم کرد و هیچ وقت یک کاج را به خانه ام نخواهم برد ولی فردا روزی که با فرزندم در خیابان راه می‌روم و یکی از آن بابانوئل های خوشرنگ و قرمز با آن خنده زیبا و مهربان دل فرزندم را برد چه می‌توانم بکنم؟ اگر پشت هم بابانوئل و کاج و گوزن و آدم برفی ببیند چطور؟


ما عید زیاد داریم. چه عید ملی چه عید مذهبی ولی تقریبا هیچ کار فرهنگی برای هیچ کدامشان نمی‌کنیم. این روزها اکثر چیزها با نماد زنده می‌مانند ولی ما در قبال عیدهایمان فقط سکوت کردیم.برای اعیاد مذهبی نمادی نساخته ایم و برای اعیاد ملی هم اگر نمادی بوده خوب پر و بالش نداده ایم. ما شیعیان برای بزرگترین عیدمان چه نمادی داریم؟ این روزها که کریسمس و شب یلدا همزمان شده اند زور کدامشان به دیگری چربیده؟! کدامشان از سر و کول مغازه ها بالا میروند؟ بیشترین تلاش ما برای شب یلدا تولید و توزیع استیکر انار در تلگرام است یا فروختن انارهای بلوری مگر کار دیگر هم کرده ایم؟ برای عید نوروز که خودش پر نماد هست چه کردیم؟ واقعا عمو نوروز پیر و خسته و تکیده ما در برابر بابانوئل شاد و خوشحال آنها حرفی هم دارد؟! 


"یا لیتنا کنا معکم" را چقدر زمزمه کرده‎ایم در سینه‎زدن‎ها و روضه‎هایمان و چقدر برایش اشک ریخته‎ایم؛ ولی چقدر فرق است بین زمزمه یک مرد با من؛ تفاوتی به اندازه همه شهادت‎های تاریخ و اشک ریختن و صبر کردن‎های نه تاریخ. همراهی چون منی با امامم، آن هم حسین (ع) را نمی‎دانم هیچ‎وقت اتفاق می‎افتاد یا نه، ولی این را خوب می‎دانم که اگر من می‎شدم یکی شبیه همسر زهیر یا مادر وهب چه می‎شد؛ که اگر این یکی یکی‎ها شبیه آن "یکی" می‎شدند حسین تنها نمی ماند. البته این را خوب می‎دانم که زهیر  خودش آنقدر آماده بوده که با تلنگر همسرش فقط به هوش آمده. در شام نه حتی در مدینه و مکه هم نه، آیا حتی در آن دویست هزار فرستنده نامه از کوفه هم، کسی با یک تلنگر همسرش همراه حسین(ع) نمی‎شد؟!



من اگر همراه می‎شدم با امامم یعنی با زینب همراه شده بودم. نه! مسلم قدر زینب درد نمی‎کشیدم؛ زینب است و داغ برادر و پسر و برادرزاده، زینب است و پرستار سجاد(ع) و تسلی‎بخش دل مادران داغ‎دیده، زینب است و بچه های کوچک و خیمه های آتش گرفته و تازیانه و تاختن ها روی بدن های مبارک و زخم زبان ها. و آیا من می‎توانستم کمی از این دردها را بکشم و هنوز نفس بکشم؟! مگر نه اینکه دردها به اندازه بزرگی خود آدمها هستند؛ خداوند خودش می‎فرماید "لا یکلف الله الا وسعها". زینب فرق می‎کند؛ پدرش اورا عقیله لقب داده یعنی همیشه عاقل بسیار عاقل. زینب که زینت پدر است و وقتی خطبه می‎خواند همه می‎گویند گویی علی خطبه می‎خواند. 


اینبار آرام میگویم یا لیتنا کنا معکم؛ شاید تلنگری باشد برای "نا" و همه دشواری" معکم" را از خاطر بگذرانم.




اینکه من امروز لباس ایرانی بپوشم که اگر چهار بار در ماشین لباسشویی انداختم رنگ و رویش رفت مهم نیست؛ اینکه امروز من موبایل ایرانی دستم می‌گیرم که گاهی ممکن است هنگ کند یا برنامه‌ای را ساپورت نکند اصلا مهم نیست؛ اینکه من امروز یخچالم ایرانی‌ست که طبقه‌هایش شبیه طبقه‌های بعضی یخچال‌ها شیک نیست یا جایش کمی کوچکتر است اهمیتی ندارد برایم؛ اینکه نوشابه‌ زمزم می‌خورم که مزه‌اش کمی با آن نوشابه‌ی خاص متفاوت است هیچ مهم نیست. اینها اصلا برایم مهم نیست مهم فرداست. فردا که فرزندم بزرگ شد تمام تلاشش را بکند که حسابدار آن کارخانه‌ی بزرگ در همدان شود یا مدیر روابط‌عمومی یک شرکت بزرگ بین‌المللی در تبریز نه اینکه بخواهد از ایران برود؛ فردا که کانال‌های تلویزیون ژاپن و سوئد و بزریل تلویزیون ایرانی را به عنوان اولین و برترین برند جهان معرفی کند شبیه فرش ایرانی؛ فردا که همه سرودست بشکنند بیایند ایران، تا غیر از دیدن مناظر طبیعی و تاریخی‌اش چمدان‌هایشان را پر کنند از لباس‌ها و جنس‌های ایرانی که آن‌ور آب مجبورند دوبرابر بالایش پول بدهند. امروز مهم نیست فردا مهم است؛ فردای من، فردای فرزندم، فردای ایران.



مشکل فقط کیفیت نیست؛ که اگراینطور بود حداقل در این چندسال اخیر خوب که چشم هایمان را باز می‌کردیم کالاهای خوب ایرانی زیاد می‌دیدیم دور وبرمان. مشکل بی‌شخصیتی است؛ نه شخصیت خودمان، شخصیت ملتمان. ما آدمهای ازخودبیگانه‌ای شده‌ایم. نه اینکه خودمان بخواهیم و حتی بفهمیم ولی شده‌ایم. همین‌که پیراهن و شلوار را تولید می‌کنیم و بعدش مارک خارجی بهش می‌چسبانیم یعنی از خودبیگانه‌ایم. همین‌که اسم محصولاتمان را برای اینکه به فروش برود اسمهای اجق وجق خارجی می‌گذاریم یعنی از خودبیگانه‌ایم. تا دیر نشده خودمان را درمان کنیم؛ ازهمین امروز، از همین لباسی که می‌پوشیم از همین کفشی که می‌پوشیم؛ از همین حالا.




هرسال بیست‌ودو بهمن عکس پروفایلمان را تغییر دهیم و برویم راهپیمایی و فریاد بزنیم مرگ بر آمریکا، مرگ بر اسرائیل و بعدش برویم یک ساندویچی خیابان انقلاب همبرگر بخوریم با کوکاکولا یا پپسی. هرسال هی صدایمان را بالاتر ببریم و وقتی صدایمان گرفت بطری آب نستله را از کیفمان در بیاوریم و گلویمان را تازه کنیم.هی مشتهایمان را گره کنیم و بعدش مشتمان را پر کنیم از کیت کت. بیست و دو بهمن روز آزادی است؛ روز پیروزی؛ روز استقلال؛ چه باور بکنیم چه نکنیم استقلال ی به دنبال استقلال اقتصادی است. پس بیایم سیصد و شصت و چهار روز سال را با اقتصاد کنار بیاییم و درخانه هایمان آرام فریاد بزنیم استقلالش را و بعد فقط یک روز برویم در خیابان ها و از ته دل فریاد بزنیم آزادی را، پیروزی را، استقلال ی را.




این جمله که "تعرف الاشیاء باضدادها" خیلی ملموس است. اینکه اشیا با نقطه مقابلشان شناخته میشوند حقیقت دارد. نه تنها اشیا بلکه هر چیزی در این دنیا این خصلت را دارد؛ حتی کتاب. امسال به طور اتفاقی دو کتاب را با فاصله نزدیکی از هم خواندم. اولی خیلی دوست داشتنی و شیرین و خواندنی بود ولی دومی نه تنها هیچ کدام از اینها نبود بلکه افتضاح بود و دقیقا بعد از خواندن کتاب دوم زیبایی و شاهکار بودن کتاب اول برایم مشخص شد. «من زنده امخا» کتاب اولی بود که خواندم و همینطور بهترین کتابی که با موضوع دفاع مقدس خواندم. دومین کتاب "خاطرات سفیر" بود که کاملا اتفاقی شروع به خواندنش کردم و با تمام جذاب نبودنش تا آخر ادامه دادم تا شاید دلیل رسیدن کتاب به چاپ پنجاه و دوم را بفهمم! ولی تنها چیزی را که فهمیدم( در واقع برایم مسجل شد) این بود که حتی فرهیخته ترین کالای فرهنگی نیز گرفتار بی‌فرهنگی می‌شود.

اینکه خاطرات سفیر چرا خوب نبود دلایل زیادی دارد ولی چندتایش را اینجا ذکر میکنم:
خاطرات سفیر اصلا کتاب نیست! یک وبلاگ کتاب مانند است. اتفاقا نویسنده خودش در ابتدای کتاب اذعان دارد که مطالب کتاب، در واقع مطالب وبلاگ ایشان است؛ ولی نه ایشان، نه ویراستار و نه انتشارات به خودشان این زحمت را ندادند که مطالب یک وبلاگ را طوری تنظیم کنند تا تبدیل به یک کتاب شود و دقیقا همان مطالب با همان ساختار در کتاب چاپ شده است. اینکه بعضی از بزرگان ادب و فرهنگ ابراز ناراحتی میکنند به این خاطر که فضای مجازی موجود زبان معیار را دستخوش تغییر میکند شاید برایمان خیلی قابل لمس نباشد ولی اینکه «کتابی نوشتن» از یک کتاب دریغ شود نکته غم انگیزی‌ست که همه‌مان درکش می‌کنیم.
اتفاقی که تقریبا در همه فصل های کتاب شاهدش هستیم این است که، نویسنده همانند یک عقل کل در همه جا ظاهر میشود و در اولین فرصت بالای منبر میرود و سخنرانی اش را آغاز میکند و همیشه هم پیروز میشود و آدم های اطراف حیران و پریشان و درفکر فرورفته از او جدا میشوند! اتفاقی که ممکن است بار اول، دوم یا حتی سوم حالت را خوب کند ولی تکرار شدن بیش از حدش نه تنها آدم را سر کیف نمی آورد بلکه حوصله ات را سر میبرد و خسته ات میکند که کاش جایی برای ابراز وجود آدم های دیگر داستان هم بود. اتفاقا در معدود صفحاتی که این اتفاق می‌افتاد داستان خواندنی میشود.
تقریبا آخر هر فصل، تصاویری مربوط به آن فصل گذاشته شده است. آدم احساس میکند آن تصاویر خیلی اوقات برای صفحه پر کردن آمده است و منظور نویسنده که همان آشنایی با آن اماکن و مناظر و حتی آدمهاست را نمی‌رساند؛ چون هم کوچک است، هم سیاه و سفید است و گاهی هم دور. عکسهایی که جایش در اینستاگرام و وبلاگ است نه «این کتاب». اینکه میگویم این کتاب به این خاطر است که نویسنده محترم عکسهایی از خودشان را در نماهای مختلف و گاهی در ژست هایی که به درد نگهداری در آلبوم میخورد به نمایش گذاشته اند که آدمی با هربار دیدنشان از خود میپرسد آیا ایشان شهید شده اند که آدم از دیدنشان سیر نشود یا دلیل خاص دیگری دارد که به اعتماد به نفس برمیگردد؟!.



آنچه در ذهن اکثریت ما درباره سن حضرت خدیجه وجود دارد این است که ایشان در سن  چهل یا چهل و پنج سالگی به عقد پیامبر درآمدند درحالی که قول قوی و درواقع قول محققین خلاف این امر است. در این یادداشت قول بعضی از بزرگان را در این‌باره بیان کرده‌ام.


♦️رجوع به کتب تاریخی و تحلیلی نشان می‌دهد که قول مشهور _همان قولی که اکثریت ما آنرا شنیده‌ایم_ قول ضعیف و شاذی است. این قول را منتسب به هاشم بن عروه می‌دانند که سن وفات حضرت را 65 سالگی میداند. ولی قول اصح و قوی سن دیگری را بیان می‌کند از جمله:


برخی مانند بیهقی (از  علمای اهل سنت) سن ایشان را 25 ساله می‌دانند. بیهقی معتقد است حضرت در سن 50 سالگی وفات یافتند و سال ازدواج ایشان را 15 سال قبل از بعثت میداند. بنابراین طبق قول بیهقی وقتی ایشان در زمان وفات یعنی سال دهم بعثت، 50 ساله باشند و 15 سال قبل از بعثت هم ازدواج کرده باشند، با این حساب سن حضرت خدیجه (سلام‌الله‌علیها)، در زمان ازدواج با پیامبر اکرم 25 سال بوده است، و حلبی هم همین قول را آورده است.


ابن‌سعد، ذهبی، إربلی، ابن‌عساکر به نقل از ابن‌عباس می‌گویند: «خدیجه در زمان ازدواج با آن حضرت 28 ساله بود.»


حاکم نیشابوری در کتاب المستدرک قول ابن‌اسحاق (سیره نویس مشهور) را در مورد سن حضرت خدیجه در زمان ازدواج ایشان با پیامبر این‌گونه نقل می‌کند:

«کان لها یوم تزوجها ثمان وعشرون سنة.» خدیجه در زمان ازدواجش با پیامبر، بیست و هشت ساله بود.


سید جعفر مرتضی حسینی عاملی، عالم و سیره نگار شیعی در کتاب خود «الصحیح من سیره النبی الاعظم» معتقد است سن 28 سال برای حضرت خدیجه را شمار زیادی از محققین به عنوان سن ازدواج آن حضرت با پیامبر نقل کرده اند.

 

سید جعفر شهیدی قول 28 سال را به نقل از ابن سعد از ابن عباس بیان میکند و معتقد است با توجه به تعداد فرزندان حاصل از ازدواج حضرت خدیجه و پیامبر قول مشهور چهل سال نمی‌تواند صحیح باشد.


آیت الله مکارم شیرازی در سخنرانی خود در مراسم بزرگداشت حضرت خدیجه بیان داشتند "مطابق تحقیقات ما، حضرت خدیجه در وقت تزویج با رسول اکرم(ص) یا 28 ساله و یا 26 ساله بوده است؛ و این که آن حضرت را 40 ساله و بیوه معرفی کردند، توطئه ای بود که خواستند برخی ن دیگر را در برابر ایشان بالا ببرند. سپس بنی امیه هم این جعل را تبلیغ کردند."




 

 

چندی پیش این پوستر همه جا پخش شد و سروصدای زیادی به پا کرد. اهمیت دادن و نوشتن از یک موسسه کوچک باعث دیده شدنش میشود. چیزی که کاملا اتفاق افتاد؛ تعداد کانال این موسسه آن هم در ایتا طی چند روز به سرعت بالا رفت. ولی آنچیزی که باعث شد در اینباره بنویسم مطالب کانال این موسسه بود.

اولا: صحبت از چند همسری در شرایط امروز مانند صحبت کردن از کودک همسری است! وقتی جامعه در امری دچار بحران شده است همه دغدغه‌مندان باید آن را حل کنند نه موضوع دیگر را. امروز ازدواج جوانان در سن ازدواج بحرانی‌ست که همه باید به آن بپردازند.

ثانیاً: این موسسه در بیان دلایلش برای چندهمسری، متوسل به آمار شده‌است. و با مقایسه آمار دختران و پسران با فاصله سنی پنج سال به این نتیجه رسیده است که جز سه گروه اول در بقیه گروه ها تعداد دختران بیشتر از پسران است. واقعا این نوع تحلیل برای ازدواج و امری که فاصله سنی مشخصی ندارد خنده‌دار است. چه اینکه میتوان قضیه همسان همسری و غیر از آن بزرگتر بودن دختر( در سنین بالای ۲۵ و فاصله معقول) را مطرح کرد که اتفاقا آمار میگوید تعداد دختران از ۳۰ سال به بعد بیشتر می‌شود. نکته بعدی اینست که اگر قرار باشد ما براساس همین روش پیش برویم و فاصله سنی پنج سال را در نظر بگیریم آن وقت تعداد دختران 20-24 سال نسبت به پسران 25-29 سال کمتر میشود! آن وقت با این گروه سنی که تعداد پسرانش کمتر است چه باید کرد؟!!!

ثالثا: چیزی که از همه تعجب مرا بیشتر کرد پوستری بود که در کانال گذاشته شده بود با این تیتر « تعدد زوجات یعنی هیچ مذکری از راه حرام به طبیعت خود (چند همسری و تمایل به ن متعدد) نمی‌پردازد و هیچ زن و دختری بدون سرپرست و حامی و تکیه‌گاه و سرپرست نمی‌ماند » جملاتی با نهایت تناقض‌. قسمت اول کاملا غربی و قسمت دوم کاملا اسلامی. جالب اینجاست گردانندگان کانال که هرازچندگاهی مطلبی از شهید مطهری در این باب می‌گذارند نظر شهید مطهری در این مورد را نادیده می‌گیرند. شهید مطهری معتقد بودند چند همسری جزو طبیعت مرد نیست بلکه برخاسته از شرایط اجتماعی ست و این سخن برگفته از تفکر غربیانی چون ویل دورانت و . است که چندزنی یا بسنده نکردن به یک زن را جزو طبیعت مرد می‌دانند .

 

 


                                                                                                         

 

توجه زیاد به لکه ها، توجه به گرد و خاک و اینکه کجا نشسته اند، توجه وسواس گونه به تمیزی و ایجاد اضطراب برای خود و اطرافیان، طعنه زدنهایی که از درونش" من خیلی تمیزم" و " تو چقدر شه‌ای" بیرون می آید، تلخ کردن روزهای زیبای منتهی به سال نو همه و همه از ن بر می آید و نیشش را بر ن فرو می‌کند

* عمه خانم مایع ظرفشویی دورتو که خاطرتان هست.

 


 

 

​​​​

این فیلم بخشی از سریال پرستاران ساخته علیرضا افخمی ست. زن وارد خانه میشود و با عصبانیت غیرمنطقی با دخترش صحبت میکند. درواقع فیلم قصد دارد عصبانیت غیرمنطقی زن را گردن شاغل بودن زن بیندازد. از طرفی مسئله ای را مطرح میکند که گرچه امروز کمرنگ تر شده است ولی هنوز هم برای خیلی‌ها بسیار مهم و حیاتی است. «کدبانو بودن دختر»؛ در ادامه فیلم، مادر در گفت‌وگویی که با پدر دارد اذعان دارد که این رفتارش به دلیل دم بخت بودن دختر و حرف مردم است و اینکه اگر پسرش در خانه خودش کار نکند و بلد هم نباشد بازخواست نمیشود ولی در مورد دختر قضیه فرق میکند.

واقعیت این است که خیلی از آداب و رسوم ما بر اساس جنسیت صرف است درحالی که اسلام نگاه جنسیتی ندارد بلکه موقعیت و جایگاه افراد را مدنظر قرار میدهد. برای مثال در قضیه پربحث ارث، پدر و مادر بدون توجه به جنسیتشان ارث یکسان از فرزند می‌برند.

قطعا تربیت دختر و پسر با توجه به موقعیتی که در آینده خواهند داشت و نقشی که عهده‌دار می‌شوند متفاوت است؛ ولی اولا باید اولویت بندی کرد. مثلاً دختر نقش مادری، همسری، خانه‌داری و را خواهد داشت وقطعا مادری و همسری اولویت دارند بر بقیه نقش ها. (اسلام اصلا خانه‌داری را وظیفه فقهی زن نمی‌داند بلکه آنرا جزو وظایف اخلاقی زن به حساب می‌آورد.) آیا واقعا آنقدری که به کدبانو بودن دختر و حرف مردم اهمیت می‌دهیم به مادری و همسری او هم توجه داریم؟ قطعا زنی که مادرو همسر خوبی باشد خانه‌دار خوبی هم خواهد شد.
دوم: چرا با باید های غلط همراهی می‌کنیم؟ چرا ارزش یک زن را در خانه‌داری‌اش خلاصه می‌کنیم؟ چرا این حق را به مردم می‌دهیم که دخترمان را مورد انتقاد قرار دهند به این خاطر که دستپخت خوبی ندارد یا حواسش به آشپزخانه اش نبوده یا .؟ چرا این انتقاد را حق می‌پنداریم؟ واقعا ارزش یک زن به ساختن یک غذای خوشمزه است یا پرورش یک انسان موفق؟!
سوم: به نظر می‌رسد سخت‌گیری بیجا درباره دختران و از آن‌سو رفتار آسانگیرانه با پسر موجب دلخوری و عصبانیت پنهان دختران شده است که فقط این جمله آشنا که « کاش پسر بودم» یک نمونه اظهار آن بوده است. واقعا پسر و دختری که موقعیت یکسانی دارند چرا نباید مسئولیت یکسانی داشته باشند؟ مسئولیت مشابه نه مسئولیت مساوی. واقعا دلیل آزادی های بی‌حسابی که به پسران داده میشود چیست؟

​​


 

ما قاسم سلیمانی را. نه؛ بگذارید از زبان خودم بنویسم، من قاسم سلیمانی را یک ابرمرد می‌دانستم، یک ابرقهرمان، به قول آنور آبی ها یک سوپرمن.

آری؛ من قاسم سلیمانی را یک ابر مرد می‌دانستم؛ شبیه پدر در بچگی‌هایم. آن موقع که انتظار داشتم هر اتفاقی می‌افتد پدرم قرص و محکم روبه‌رویش بایستد و ناکارش کند و هیچ طوریش هم نشود.

من قاسم سلیمانی را یک ابرمرد می‌دانستم؛ قرار همیشگی نانوشته‌مان این بود که من شعار مرگ بر آمریکا بدهم و او ضربه های اساسی به آمریکا بزند و پیروزی های پی‌درپی در صحنه نبرد به دست بیاورد.

من قاسم سلیمانی را یک ابرمرد می‌دانستم؛ که نه پاشنه آشیل دارد نه چشم اسفندیار.

من قاسم سلیمانی را یک ابرمرد می‌دانستم که «برهه حساس کنونی» را از زبان تمداران می‌شنیدم و «ضربه سهمگین حیاتی» را از او می‌دیدم

من قاسم سلیمانی رایک ابر مرد می‌دانستم که نه تنها در ایران و خاورمیانه بلکه در جهان عکسش را با انگشت اشاره نشان می‌دادند و در گوش بغل دستیشان زمزمه می‌کردند «قاسم سلیمانی که می‌گویند این است. سردار ایرانی ‌.»

من قاسم سلیمانی را یک ابرمرد می‌دانستم؛ که شهید نمی‌شود‌ گویی معنی «سردار» را فراموش کرده بودم؛ سرِدار.

و حالا شوکه‌ام؛ نه اینکه قاسم سلیمانی ابرمرد نباشد، نه؛ اما دیروز پس از شنیدن خبر شهادتش شبیه آن بچه چهار ساله‌ای شدم که توقع ندارد ضعفی از پدرش ببیند، نه اینکه شهادت ضعف باشد، فکر من خیالی بیش نبود.

نمی‌خواهم ناامیدتان کنم. البته من مثل هم‌وطنان عزیز فکر نمی‌کنم ایران پر از قاسم سلیمانی‌ست؛ ولی ایمان دارم به قول یکی از هم‌وطنانم  که «قاآنی مخفف همان قاسم سلیمانی ست».

 نمی‌خواهم ناامیدتان کنم ولی این دل نوشته‌، سوگواری دختری‌ست که ابرمرد روزگارش را از دست داده.

 


خانم کیمیا علیزاده که از زبان میلیون‌ها زن سرکوب شده در ایران صحبت کردید؛ کاش جای زخم هایتان را نشانمان می‌دادید تا ما ن سرکوب شده ایرانی بدانیم مرهم را کجا باید بگذاریم! براستی شما سرکوب شدید؟ از سال ۹۵ که مدال برنز المپیک ریو را گرفتید برای همه‌مان عزیز شدید و آشنا، هزاران بار اسمتان را جزو اولین‌ها شنیدیم ولی یکبار هم کسی در گوشمان نگفت زهرا نعمتی اولین مدال پارالمپیک را به دست آورده آن هم طلا! آن هم قبل از شما.آنقدر که گوشمان به اسم شما خو گرفته زهرا نعمتی برایمان آشنا نیست!
آنقدر که از شما شنیدیم کسی از ساره جوانمردی که دومدال طلا در المپیک ریو به دست آورد چیزی نگفت. 
گفتید فرزند ایران زمینید و قبل‌تر هم گفتید( در یکی از پستهای اینستاگرامتان) ایران سرزمین مادریتان است و عرق خاصی به اینجا دارید، دوست دارم آن لحظه‌ای که روی سکو میروید و پرچم کشوری غیر از ایران و سرود ملی کشوری غیر از ایران پخش میشود ببینمتان و از شما سوال کنم معنی وطن و عرق ملی را.
 
رها کنیم این حرفها را‌. خانم علیزاده که در اینستاگرامتان یکسری حرفهای کلیشه ای و تکراری و کپی شده را نوشته اید یا اگر حرف خودتان است به زبان ساده، بدون زیبایی خاص ادبی نوشته اید و به همه فهماندید که قلم خاصی ندارید، میشود بگویید این متن ادبی خداحافظی تان را چه کسی برایتان نوشته است؟

 

اسم میرزای شیرازی بزرگ را شنیده اید. ولی اسم میرزای شیرازی کوچک را. میرزای شیرازی بزرگ مرحوم آمریرزا محمد حسن  آیت الله (اعلی الله مقامه) همان کسی‌ست که تحریم تنباکو را فتوا داد. میرزای کوچک، مرحوم آمیرزا محمد تقی شیرازی‌ست که شاگرد ایشان بوده. همان کسی که در عراق فتوای جهاد با انگلیسها را داد و استقلال عراق مرهون زحمات این مرد است و الان هم قبر این مرد بزرگ در عراق یک مزار بزرگی‌ست. خود ما ایرانی‌ها زیاد ایشان را نمی‌شناسیم ولی عراقی‌ها فوق‌العاده برای این مرد احترام قائل هستند.
همین مرد مجاهد اون روزی که پای دفاع از اسلام می آید فتوای جهاد میدهد. در جلوی چشمش سربازهای اسلامی ده تا، بیست تا، صدتا قلم میشدند ولی اینها را چون در راه خدا می‌دانست اهمیت نمی داد و تمام مردم عراق آرزویشان این بود فقط بر جنازه‌شان میرزا نماز بخواند. می‌آوردند ده تا، پنج تا بر جنازه‌های اینها نماز میخواند،دفن می‌کردند.
این مرد در تقوا اعجوبه ای‌ست. این را روی این اصل اسلامی که همه شنیدیم ولی عمل نمیکنیم؛ اینکه مرد حق ندارد در خانه به زن خودش فرمان بدهد، بگوید فلان کار را بکن؛ مثلا جارو بزن؛ پاشو غذا بپز؛ پاشو لباس بشور؛ پاشو کت من را از اینجا بده. مرد حق فرمان دادن ندارد. اگر زن مایل باشد روی علاقه زوجیت خودش کار کند توی خانه، کرده است نکند مرد حق فرمان دادن ندارد. حتی انسان به فرزندش حق تربیت دارد ولی حق فرمان در مسائل خصوصی و شخصی مثل اینکه آدم اجیرش و مزدورش را به کار می‌گیرد ندارد.

در تمام مدت شویی این مرد یکبار به زنش فرمان نداد به بچش هم فرمان نداد.
در یکی از بیماری‌ها نمیدانم بیماری فوت این مرد است یا بیماری دیگری افتاده بود قدرت حرکت کردن نداشت، برایش آش پخته بودند او که فرمان نمیداد ولی برایش آش پخته بودند. دختر ایشان یا همسر ایشان آش را می‌آورد توی اتاقی که میرزا بوده، آن وقتی که آورده مثل اینکه مردی در اتاق بوده، چطور بوده،  کاسه آش را همان دم در، پرده را باز میکند میگذارد توی اتاق.
میرزا آن سر اتاق خوابیده قدرت حرکت ندارد و بعد می‌رود سه ساعت بعد که می آید میبیند میرزا آنجا افتاده و کاسه آش هم اینور سرد شده! 
آقا چرا نخوردی؟ 
خب نمی‌تونستم برم 
چرا صدا نکردید کسی را؟همسرتان را، دختران را؟
گفت من حق نداشتم به آنها فرمان دهم این را میگویند عدالتی که انبیا به وجود آوردند و به وجود می آورند.

برگرفته از صوت منتشرشده در بنیاد شهید مطهری


 

احتمالا خیلی هایمان چیز زیادی از بانوی دوعالم نمیدانیم. چیزی بیش از شهادت در 18 سالگی، حدیث الجار ثم الدار، داستان در و پهلوی شکسته و انفاق لباس عروسی و چند تا چیز دیگر. گرچه خیلی از زندگانی حضرت به ما نرسیده است ولی همین مقداری هم به دستمان رسیده را باید بخوانیم و بدانیم. باید سیره بانوی عالمیان را بدانیم. نه تنها ما ن مسلمان بلکه مردان مسلمان هم باید بدانند. این متن گزینشی از سه کتاب فاطمه اسوه بشر و زن در آینه جمال و جلال الهی آیت الله جوادی آملی و کتاب زندگانی فاطمه زهرا سید جعفر شهیدی است.

عظمت و منقبت حضرت زهرا سلام الله علیها

  • امام صادق فرمود که آن حضرت، زهرا (تابناک) نامیده شد چرا که خانه و محراب عبادت او برای اهل آسمان تابناک و درخشان بود. حضرت فاطمه سید ن جهان در همه اعصار است و جز علی کسی همتای او نیست. این فقط به لحاظ کمال وجودی آن بانوست نه نسبت های بیرونی و خانوادگی. آن حضرت در سیر ملکوتی خود به جایی می‌رسد که جز ائمه اطهار کسی را یارای درک شأن و منزلت او نیست.
  • آنجا که اوج گیری سخن حضرت علی است و خطبه او میان سایر خطب جزء غرر آنها به شمار می آید و انسان باید چندین بار نهج‌البلاغه را بخواند تا بفهمد، آیا این خطبه معادل دارد یا نه، آنجا می بینیم قبل از آنکه حضرت علی چنین خطبه ای ایراد کند حضرت زهرا خوانده است.
  • امام صادق فرمود فاطمه را از این جهت محدثه نامیدند که فرشتگان از آسمان بر او نازل می شدند و همانند مریم دختر عمران با او گفتگو داشتند.
  • رسول خدا درباره عبادت حضرت فاطمه می فرمود:  وقتی زهرا در محراب عبادت می ایستد همچون ستاره‌ای برای فرشتگان آسمان می درخشد. خدا به فرشتگان می گوید: ای فرشتگان! بنگرید به بهترین بنده من فاطمه. او در مقابل من ایستاده و همه وجودش از خوف من می لرزد و با حضور قلب کامل خود به عبادت من روی آورده است.
  •  حضرت علی از پیامبر می‌پرسد: آیا فاطمه فقط سرور ن زمان خویش است؟  حضرت پاسخ می فرماید: این مقام مربوط به حضرت مریم می باشد. در حالی که دخترم فاطمه بهترین ن عالم از اولین تا آخرین است.
  • محمد بن مسلم گوید: از امام باقر علیه السلام شنیدم که می فرمود: روز قیامت فاطمه سلام الله توقفی بر در جهنم دارد. در آن روزمیان دو چشم هرکس نوشته شده کافر است یا مومن. آنگاه به دوستی از دوستان ما که دارای گناهان زیادی است فرمان می رسد به آتش برود وقتی نزدیک جهنم می رسد فاطمه سلام الله میان دو چشم او را می خواند که "دوستدار اهل بیت" نوشته شده است. عرض می‌کند: الهی و سیدی مرا فاطمه و بازدارنده نامیدی و به واسطه من هر کس مرا و فرزندانم را دوست بدارد از آتش جهنم ممنوع کرده ای وعده تو حق است و خلاف وعده نمی‌کنی. خدای سبحان پاسخ می‌دهد: ای فاطمه راست گفتی.


 سیره اجتماعی و ی 

  • بعد از سقیفه، حضرت زهرا (س) به تنهایی  شبانه سوار بر مرکب شده و توام با سکوت مظلومانه امیرالمومنین دست نوادگان رسول خدا را گرفته به خانه یکایک انصار مراجعه می‌کردند و ضمن یادآوری جریان غدیر از آنان یاری می جستند. بسیاری از صحابه به سختی دچار حیرت و عذاب وجدان می‌شدند ولی ترس ار عقوبت دیگران مانع اقدامی عملی آنها می‌شد. این مبارزه شبانه تا چند شب ادامه یافت و در نهایت بعضی ها عذر می‌آوردند که اگر علی زودتر پیش‌قدم می‌شد قطعا با او بیعت می‌کردیم. 

 

  • طبق نقل مسعودی تا حضرت زهرا در قید حیات بودند غاصبان حکومت نتوانستند از امام علی بیعت بگیرند و بنی هاشم نیز بعد از شهادت حضرت بیعت کردند. 

 

  • بعد از ماجرای فدک،حضرت زهرا به همراه تعدادی از ن دیگر برای دادخواهی به مسجد رفت. ابوبکر و گروهی از مهاجرین و انصار در مسجد بودند. حضرت زهرا آنجا خطبه‌ای ماندگار، بلیغ و آتشین خواندند.«. اکنون تا دیدار آن جهان این ستور آماده و زین برنهاده( خلافت و فدک) تو را ارزانی.» 

 

  •  در زمان در بستر افتادن حضرت گروهی از ن مهاجر و انصار به دیدنشان آمدند. در این دیدار حضرت در جواب احوال پرسی آنها خطبه‌ای بلیغ و ی می‌خوانند و با این جمله آغاز میکنند « به خدا دنیای شما را دوست نمیدارم و از مردان شما بیزارم.» 

  

  • آخرین ضربه ای که فاطمه(س) بر بنیان خلافت غاصبان وارد ساخت وصیت آن حضرت به مخفی ماندن مرقد مطهرش بود که در سفارش هایش به امیر مومنان(ع) فرمود « تو را وصیت می کنم هیچ یک از آنان که به من ظلم کردن و حقم را غصب نمودند نباید در تشییع جنازه شرکت کنند، زیرا آنها دشمن من و دشمن رسول خدا هستند.» ضربه ای که تا قیامت استمرار خواهد داشت.

قبلا به دلایلی دوست نداشتم کتاب خارجی (رمان و داستان منظورم است) بخوانم، ولی از دیروز به این نتیجه رسیده‌ام اصلا کتاب خارجی نخوانم. دیروز یک اتفاق برایم افتاد که به این نتیجه رسیدم و آن اتفاق تمام کردن کتاب هفت جلدی آتش بدون دود نادر ابراهیمی بود. حالا برایم مسلم است که تا کتابهای شاهکار ایرانی تا کتابهای جلال آل احمد، نادر ابراهیمی،سیمین دانشور را نخوانم حق ندارم دست به یک کتاب خارجی بزنم. حق ندارم چون حق نیست. من که در حوزه ادبیات کار نمیکنم تا اجباری به خواندن وجود داشته باشد؛ من برای دل خودم، حال خودم میخوانم، پس حق نیست که وقتی حالم با کتابهای ایرانی شاهکار خوب می‌شود بروم سراغ کتابهای خارجی.
دیروز شاهکار نادر ابراهیمی را تمام کردم. شاید شاهکار ادبیات داستانی امروز ایران را. راستش بعد از خواندن آخرین صفحه شوکه بودم. به خاطر اینکه تمام مدتی که کتاب را میخواندم کاملا در کتاب غرق بودم و از صفحه صفحه اش لذت بردم و دوست نداشتم این کتاب طولانی تمام شود و دیگر آتش بدون دودی نباشد که بخوانم؛ و حالا همه چیز تمام شده بود. هم شوکه بودم به خاطر زیبایی مسحورکننده کتاب. راستش فکر نمیکردم هیچ کتابی بتواند مرا انقدر سر ذوق بیاورد. در واقع برای خودم حساب کرده بودم که میزان کیف کردن از یک کتاب از حدی بالاتر نمی‌رود ولی مثال نقضش را یافتم. البته که تلاش سی ساله نویسنده و سختی هایی که کشیده و عشق و علاقه وافرش به صحرا و به نویسندگی قطعا نتیجه‌اش خیره کننده خواهد بود.
اگر بخواهم از کتاب بگویم، اینطور شروع میکنم که آتش بدون دود اصلا موضوع جذابی ندارد! مطمئنم اگر بگویم موضوع کتاب راجع به چیست خیلی‌ها هیچ میلی به خواندنش نخواهند داشت ولی تا دلتان بخواهد شگفت زدگی دارد، قلم خوب دارد، هیجان دارد، جریان زندگی دارد، شخصیت های حیرت آور دارد، اتفاق های ریز و درشت خوب و بد، تا دلتان بخواهد «ایران» دارد.
بگذارید موضوع کتاب را بگویم؛ آتش بدون دود به قول نادر ابراهیمی درباره مردم «خوب» ترکمن صحراست. منطقه ای در ایران که خیلی حرفی درباره‌اش نشنیدیم و خیلی درباره اش نمیدانیم. قبل از خواندن این کتاب اگر قرار بود برای ایران‌گردی اولویت‌بندی کنم قطعا ترکمن صحرا رتبه های آخر را داشت. حالا ولی دلم میخواهد آنجا را ببینم، دلم میخواهد با یکی از نسل «آلنی اوجا» و «مارال بانو» هم صحبت شوم و نادرابراهیمی چه کاری میتوانست بکند بالاتر از این برای من به عنوان مخاطب؟!
براستی اگر هر نویسنده‌ی ایرانی یک آتش بدون دود می‌نوشت برای هرشهری که دوستش داشت چقدر حال ما بهتر میشد؛ حال خوبمان به خودمان، به هویتمان، به هم میهنمان و به ایران.




از تلویزیون خانه ما را می‌دیدم. با اینکه برنامه اش را دوست دارم ولی آن قسمت مصاحبه و نظرخواهی از خانواده‌ها حرصم را درمی‌آورد. هربار یک خانواده یا دوخانواده یا حتی هر سه خانواده فقط برای برنده شدن و به دست آوردن جایزه زیراب خانواده دیگر را می‌زنند. با دلایل درست یا نادرست به طرز خودخواهانه‌ای خودشان را بهتر از بقیه میدانند و این را هم به زبان می‌آورند.

برنامه که تمام شد گوشی را برداشتم و تیتر خبرگزاری فارس نظرم را جلب کرد. خبر را نمی‌توانستم باور کنم، اینکه عده ای به‌خاطر اینکه شنیده‌اند در درمانگاه محلشان چند بیمار کرونایی بستری است آتش به پا کرده‌اند! آتش واقعی. اصلا شایعه بودن اینکه آنجا بیماری بستری است درحالی که نبوده برایم اهمیت ندارد فقط دارم به آتش به پا کردن آن چند نفر فکر میکنم. واقعا ما از چه زمانی آنقدر خودخواه شده‌ایم؟! رحم مسلمانی پیشکش، رحم ایرانی زبانزدمان کجا رفته؟! نظر یک نفر زیر آن پست بیشتر ناراحتم کرد: «زمستان میرود و رو سیاهیش به زغال می ماند. به نظرم بعد از اینکه داستان کرونا تموم شد هی به فرهنگ چند هزار ساله ایرانمون ننازیم»

خوب است این داستان را مرور کنیم:
در زمان موسی (ع )خشکسالی پیش آمد آهوان در دشت خدمت موسی رسیدند که ما از تشنگی تلف می شویم و از خداوند متعال در خواست باران کن. موسی به درگاه الهی شتافت و داستان آهوان را نقل نمود .
خداوند فرمود: موعد آن نرسیده است، موسی هم برای آهوان جواب رد آورد؛ تا اینکه یکی از آهوان داوطلب شد که برای صحبت ومناجات بالای کوه طور رود.
به دوستان خود گفت: اگر من جست و خیز کنان پایین آمدم بدانید که باران می آید وگرنه امیدی نیست. آهو به بالای کوه رفت و حضرت حق به او هم جواب رد داد. اما در راه برگشت وقتی به چشمان منتظر دوستانش نگاه کرد ناراحت شد،شروع به جست و خیز کرد و با خود گفت: دوستانم را خوشحال می کنم و توکل می نمایم. تا پایین رفتن از کوه هنوز امید است.تا آهو به پائین کوه رسید باران شروع به باریدن کرد. موسی معترض پروردگار شد.
خداوند به حضرت موسی(ع) فرمود: همان پاسخ تو را آهو نیز دریافت کرد با این تفاوت که آهو دوباره با توکل حرکت کرد و این پاداش توکل او بود.

آهو ما ایرانی ها را یاد چه می اندازد؟! ضامن آهو؛
در ملک ضامن آهو، بیاییم و از آهو کمتر نباشیم.

بعدن نوشت: قصد داشتم امشب یک مطلب حال‌خوب‌کن بنویسم وقتی این خبر را خواندم به معنای واقعی کلمه حالم گرفته شد و هنوز حالم سرجایش نیامده و در بهتم


 

۱.هر که از مرگ بگریزد، در همین فرارش با مرگ روبه رو خواهد شد؛ چراکه اجل در کمین جان است و سرانجام گریزها، هم آغوشی با آن است.( خطبه ۱۴۹)
این روزها به آدم‌های این شکلی برخورده‌ایم. آدمهایی که به نظر می‌آید دیگر «زندگی» نمی‌کنند از بس که زندگیشان خلاصه شده در الکل و ترس و مواد ضدعفونی‌کننده، ماسک، وایتکس و دستم را شسته ام یا نه و . زندگی با این همه ترس اسمش هرچه باشد زندگی نیست! نمونه جدید و عجیب و غریبش هم همین خوردن الکل به خاطر مبتلا نشدن به کرونا و بعد هم مردن به خاطر سمی بودن! به همین راحتی.

۲.علی (علیه السّلام) در سایه ی دیوار کجی نشسته بود؛ از آنجا حرکت کرد و در زیر سایه ی دیوار دیگری نشست. به آن حضرت گفته شد: «یا امیر المؤمنین! «تفرّ من قضاء اللّه؟ » (از قضای الهی فرار می کنی؟ ) فرمود: «افرّ من قضاء اللّه الی قدر اللّه» (از قضای الهی به قدر الهی پناه می برم).
شهید مطهری در کتاب عدل الهی دراین‌مورد می‌گویند: «معنای این جمله این است که هر حادثه که در جهان پیش می آید مورد قضا و تقدیر الهی است اگر آدمی خود را در معرض خطر قرار دهد و آسیب ببیند قضای خدا و قانون خداست و اگر از خطر بگریزد و نجات پیدا کند آن هم قانون خدا و تقدیر خداست اگر انسان در محیط میکروب دار وارد شود و بیمار گردد قانون است و اگر هم دوا بخورد و از بیماری نجات یابد نیز قانون است بنابراین اگر انسان از زیر دیوار شکسته برخیزد و کنار برود کاری برخلاف قانون خدا و قضا الهی انجام نداده است و در چنین شرایط قانون خدا این است که از مرگ مصون بماند و اگر در زیر دیوار بنشیند و با سقوط دیوار نابود گردد این نیز قانون آفرینش است»
دسته دوم هم عالمی دارند برای خودشان. اکثرا از آن آدمهایی هستند که تا به چشم خودشان نبینند یکی از آشناهایشان فوت شده قضیه را جدی نمی پندارند. طیف وسیعی هم دارند از آدمهای بیخیال و اهل مکتب لذتگرایی تا آدمهای مذهبی که می‌گویند « هرچه خدا بخواهد همان می‌شود».
مردم خوشحالی هم که برخلاف گوشزدهای مسئولین همچنان دوست دارند به مسافرت بروند و لذت ببرند از همین دسته‌اند.

به قول عزیزی، پناه بر خدا!

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Sirun Sona فروشگاه وبلاگ تخصصی رام فارسی Jenn Cory تکلیف‌ها گذر زمان بیلدهال دانلود جدیدترین آهنگ ها از خوانندگان ایرانی پنجره چوبی